فضای شهر را سکوت پر کرده است , هر کسی که می خندد و به خیابان می رود با نگاه های معنادار آنان که مجبور بوده اند به آمدند مواجه می شود. انگار جنگ شده است . کسی از خانه بیرون نمی رود , وحشتی سرد شهر را پر کرده است.  و من چند روزیست به یاد پرنده های یاکریم لب پنجره ام افتادم . برایشان برنج و عدس و گاه بیسکویت و خرده های نان می گذارم . عدس را خام نمیخورند ! همین چند روز پیش بود که انقدر با من صمیمی شدند که یکیشان به داخل خانه ام پرواز کرد و به سمت اتاق گلهایم رفت ! و راهش را گم کرد . بیرون نمی رفت , و من مجبور شدم تمام گلدانهایم را پایین بگذارم و پنجره را باز کنم باز هم نمی رفت حتی می خواست برگردد که به زور بیرونش کردیم . پرنده بینوا ترسیده بود و نفس نفس می زد . نمی دانم یاکریم ها ذاتا چه پرندگانی هستند اما فکر می کنم زود اهلی می شوند با چندبار غذا دادن به خانه ام آمدند , اوایل روی یخچال می نشستند . جفت هستند گمان کردم دنبال ساختن آشیانه هستند افسوس من جای مناسبی برایشان ندارم . 

دیروز که تا صبح بیدار بودم ناگهان چشمم به درخت لب خیابان افتاد که جوانه زده است . پس هوا بهاری شده است و من فقط کمی مطبوع بودنش را حس کردم !به خیابان رفتم هنوز به بانک نرسیده دیدم چشمها به سمتم می چرخد بدون ماسک و دستکش ! آنقدر سریع به خانه بازگشتم که فراموش کردم بایستم و به جوانه های تازه و سبز درختان نگاه کنم مثل هر سال بهار ! 

نه انگار بهار آمده است . همه می ترسند بعضی ها هم هنوز در خواب به سر می برند ! جدی نمیگیرند و من می بینم روز به روز به آمار مبتلا شده ها اضافه می شود . باورم نمی شود یک ویروس بتواند مثل سلاح جنگی عمل کند .هیچ کس بیرون نمی رود . مشاغل مختلف تعطیل هستند و من سعی می کنم و مدام دعا می کنم بتوانم این روزها را بگذرانم . 


سال 1399 خیلی زودتر آمد . 

گلدانها را عوض کرده ام ,قلمه زده ام و خانه ام کاملا شبیه یک کنج سبز زیبا شده است .جلوی پنجره آشپز خانه دو گلدان اسپاتی فلوم گذاشته ام , روی میزم یک پتوس با برگهای قلبی و دیشب هم دو گلدان را یکی کردم و در گلدان سفالی که یکی دوسال پیش م و بی مصرف مانده بودم کاشتم و عجب چیزی شد !

از پنجره آشپزخانه یک جفت یاکریم می بینم و از پنجره اتاق خواب یک جفت دیگر که بدون دانه و غذا آنجا می خوابند , من هم با صدای نفسشان آرام می گیرم . گاهی آب نما را روشن می کنم و مه ساز آن فضای اتاقم را رویایی می کند انگار خواب هستم . فنجانی چای گاهی هم قهوه خالص و دمی ترک , روی صندلی راک تاب می خورم و می نوشم .

گاهی یادم می رود چه اتفاقاتی افتاده است ! اما وقتی می خواهم به کوه بروم یا بیرون بروم یادم می افتد . از مرگ نمی ترسم اما از اینکه بعد از مرگ من چند نفر از عزیزانم غصه دار خواهند شد می ترسم , و از اینکه باز مثل سالهای گذشته تنفس سخت را تجربه کنم . مثل کابوس است , ریه هایی که با من می جنگیدند تا پیروز نشوم !


بقیه دلنوشته کرونایی من در ادامه مطلب .


سایت رسمی الهه فاخته خانه ,پنجره ,بیرون ,گلدان ,گاهی ,خواب منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کتابروید معرفی کالا فروشگاهی اخبار WordBook انجمن شیمی دکتر شهریاری آموزشی، علمی و پژوهشی sport آموزش خیاطی از ابتدا