داستانهای جذاب,سرگرمی

داستانهای کوتاه

 

مرد فقیری به شهری وارد شد، هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود.

پشت در نشست و منتظر شد، ساعتی بعد در را باز کردند،تا خواست وارد شهر شود، جمعی او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهی بردند
پایگاه سلامت دانش آموزی لارستان منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خرید اینترنتی دزپالونیا - مجموعه گلخانه ای دزفول پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان ♀Aramesh shahr✗ ✘ سایتی برای همه صفحه رسمی نریمان جعفری SAMP