حکایت های کوتاهی از مولانا - حكایت مرد گِلْ خوار

 

مردی كه به گل خوردن عادت داشت به یك بقالی رفت تا قند سفید بخرد. بقال مرد دغل كاری بود. به جای سنگ، گل در ترازو گذاشت تا سبك تر باشد و به مشتری گفت: سنگ ترازوی من از گل است. آیا قبول می كنی؟

مرد گل خوار با خود گفت : چه بهتر!. گل میوه دل من است.

به بقال گفت: مهم نیست، بكش.

 

 

بقال گل را در كفّه ترازو گذاشت و شروع كرد به شكستن قند، چون تیشه نداشت و با دست قند را می شكست، به ظاهر كار را طول داد و پشتش به گل خوار بود، گلخوار ترسان ترسان و تندتند از گل ترازو می خورد و می ترسید كه بقال او را ببیند، بقال متوجه ی گل خوار از گل ترازو شده بود ولی چنان نشان می داد كه ندیده است و با خود می گفت: ای گل خوار بیشتر ب، هرچه بیشتر بی به نفع من است. چون تو ظاهراً از گل من می ی ولی داری از پهلوی خودت می خوری. تو از فرط خری از من می ترسی، ولی من می ترسم كه تو كمتر بخوری. وقتی قند را وزن كنیم می فهمی كه چه كسی احمق و چه كسی عاقل است.مثل مرغی كه به دانه دل خوش میكند ولی همین دانه او را به كام مرگ می كشاند.

 

مثنوی معنوی

 

حکایت های کوتاهی از مولانا,حکایت آموزنده,حکایت های کوتاه,حکایت های آموزنده,حکایت های آموزنده از مولوی,حکایت هایی از مولانا


حکایت های کوتاهی از مولانا، حکایت آموزنده، حکایت های کوتاه، حکایت های آموزنده، حکایت های آموزنده از مولوی، حکایت هایی از مولانا


مهر لینک حکایت ,خوار ,بقال ,آموزنده ,ترازو ,مولانا ,حکایت هایی ,آموزنده، حکایت ,آموزنده حکایت ,مولانا حکایت ,گِلْ خوار منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فلزیاب و طلایاب کرج و تهران 09362131009 يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند ... سایت سرگرمی دنیا 99 راهنمای سفر positeand dostan