روزی سوفیا تصمیم گرفت که با دوستش به پیاده روی بروند،

او یک ساندویچ و یک سیب را درون کیفش قرار داد و کلاهش را گذاشت

دست دوستش را گرفت و با هم به سمت جنگل رفتند.

در راه بودند که ناگهان باد تندی شروع به وزیدن کرد به طوری که باعث شد

کلاه سوفیا از سرش بیرون آمده و به شاخه ی بلند درختی آویزان بشود.

سوفیا از این اتفاق ناراحت بود با خودش فکر کرد

که چکار کند که بتواند کلاهش را از روی شاخه بردارد

و وقتی دید نمی تواند کاری کند ناامید و ناراحت شده بود،

در همین هنگام بود که ناگهان پرنده ای آمد و روی شاخه ای که کلاه سوفیا آویزانش بود

نشست و سعی کرد کلاه را به او بدهد،

سوفیا که از این اتفاق بسیار خوشحال بود سعی کرد از پرنده تشکر بکند

و او برای این کار از ساندویچش به او داد

و به این صورت بود که هم سوفیا و دوستش و هم پرنده هر دو خوشحال بودند.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


رادیو کودکانه سوفیا ,داستان ,کودکانه ,پرنده ,دوستش ,کوتاه ,داستان کوتاه ,کوتاه کودکانه ,کودکانه داستان ,خلاصه داستان ,کودکانه خلاصه ,داستان کوتاه کودکانه ,کو منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آتلیه عکاسی راه دانشگاه بهترین سایت هر چی که بخوای کارآفرینی نمونه سوالات آزمون اصلح مهارت آموزان ماده ۲۸ rylieyuxbw736 homepage رازهای دنیای وب اطلاعات مهاجرت معرفی محصولات جدید