باورهای بزرگمان در قالب یک قاصدک کوچک جای میگرفت و میرفت تا آرزوی بعدی و آن قاصدک هيچ وقت بر نميگشت و ما فراموش میکردیم چه میخواستیم 
“زبل خان” همیشه دستش را که دراز میکرد، یک شیر بزرگ شکار میکرد و چه راحت همه جا میتوانست باشد
و ما هیچ جا نبودیم و نمیخواستیم باشیم به جز در دلهای گرم همدیگر چه آرزوهای کوچکی مثل ستاره ها روی صفحه آسمان چیده می شدند و ما هم یاد گرفته بودیم دستمان را دراز کنیم و ستاره های آسمان را یکی یکی شکار کنیم، شعرهای کودکانه امان را خواندیم و درسهایمان را از بر کردیم و نمیدانستیم آنها را برای چه باید بلد باشیم!
دیگر نیستند و فراموش شده اند عشقهای معصومانه کودکیمان زیر سقفی که ‌دلهایمان یکی بود و بیگانه هنوز مثل علف هرز زیر فرش خانه امان ریشه ندوانده بود
تکرار نمیشوند و خاطراتش مثل نسلهای رفته از یادمان میرود آنقدر که دیگر نوشتنش هم چیزی جز تکرار نیست.
الهه سکوت من!
سالهایی گذشت،  با سرگذشت!
برای فقط یک جمله ای که ناتمام مانده است، مگر چقدر برگه سفید دفترم لازم است؟
وقتی زمانی نمیگذرد!
چه باید نوشت از  آن پایانی که نمیآید؟
#نگاردزکی زاده
24/2/2020


سکوت آینه قاصدک ,قاصدک کوچک ,باورهای بزرگمان منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

d روستای دستجرد عامل ذیحساب آموزش وپرورش سنقروکلیایی یورو تراک2 ایران لوتوس گوگل ترافیک سازمان هکتیویست اشرار سفرهای لوکس