داستان خراش های عشق داستان کوتاه و آموزنده خراشهای عشق الهی چند سال پیش، در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می بردپایگاه سلامت دانش آموزی لارستان منبع
درباره این سایت