زمانی درماندگی را لمس می کنی که از من٬ شکست ناپذیرت” چیزی باقی نمانده باشد. وقتی صدای خرد شدن شیشهء جاودان٬ بودنها از خواب غفلت بیدارت می کند.
ناگهان چشم باز می کنی و هراسان سر می گردانی تا با تمام وجود کتمان کنی قصه تلخ نبودن را، تنها یک آه و دیگر هیچ. باورهایت هم دچاربحران شده اند، درگیر ناباوری روزها در پی هم میروند تا تو را پیوند بزنند به خشم. چراها و هزاران سوال بی جواب، زمین و زمان را بهم میپوندی بی نتیجه! از همه دل می کنی و دلگیر، روزهای دور و نزدیک بر پردهء ذهنت جاری میشوند و تو مبهوت از همه دور میشوی و از خودت دورتر! هزاران قصه میبافی و آرزوهای ناگفته که آخرین تلاشت است تا از این مرداب بی مروت نجات پیدا کنی! اما هیچ را فراری نیست و تو در این منجلاب تنهایی و خشم و ناباوری دست و پا میزنی تا روزی که سر فرود آوری و تسلیم شوی که حق است و روزی تو هم به او ملحق خواهی شد!!!
منبع
درباره این سایت