بعد از چندین روز با هم رفتیم خونهی ننه (مامان محسن) کوچهشون از ادامهی مراسم فاتحه همسایه شلوغ بود و جای پارک نبود، ماشین رو نبش کوچه پارک کردیم، از همونجا تا توی خونه و کل سه ربع زمانی که اونجا بودیم گیر نقهای علی و حسین بودیم، حسین که از نگرانی اینکه ننهجان یا آقاجان بخاطر موهاش بگن مبارکه استرس داشت و نعره میزد بریم خونه و بعد با یک فیلمی اومد تو و علی هم که مثل سواری که الاغش رو هی کنه از هال به آشپزخونه و از اینور به اونور هلم میداد و درخواستهای بنیاسرائیلی داشت! کلافه شدیم تا خداحافظی کردیم، محسن، علی بغل و دست به دست حسین جلوتر راه افتاد تا نبش کوچه، محل پارک ماشین، من با سه چهار متر فاصله پشت سرشون. داشتم نقهای خودم رو مرور میکردم که کشتن اینا منو. بعد یه لحظه قاب بسیار زیبا و حسرت انگیزی جلوی چشمم درخشید، پدر جوانی که پسرک موفرفریای توی بغل داشت و دست پسرک شش سالهای که سرش رو تا جای ممکن بالا گرفته بود و با لبخند شادی در مورد گربهی سر زبالهها باهاش صحبت میکرد، به دستش بود و داشتن نزدیک ماشین میشدن. اینا عزیزای من بودند در یک شب خیلی معتدل پاییزی وقتی هنوزم شانس دیدن ننهجان و آقاجانی رو داشتیم که مهرشون شانس زندگی و پشت و پناه ما بود. لبخند زدم، غم و خستگی از دلم رفت. شاکرم خدایا قدر لحظات رو چطور باید دونست؟ من رو همونطور شاکر و قدردان بگردون!
حسین ,پارک منبع
درباره این سایت