نمیدونم دلیل نوشتنم تو این ساعت چیه! فقط میخوام امشب تو این وبلاگ ثبت بشه (۳ اردیبهشت ۹۸ ساعت ۱۹.۳۰)

شده یه لحظه با دیدن یه دوست شوکه بشین و با خودتون بگین وااااای این آدم چقد با اون پسری که میشناختم فرق میکنه

شده یه دوست شاد و شنگول تون تبدیل به یه آدم دپرس بشه ؟ اون موقع چیکار کردید؟ من با دیدنش یاد روزای خوش و شادمون افتادم که با هم تو کافه مینشستیم اون قلیون میکشید و من نگاهش میکردم، بعد میگفت نه اینجوری کیف نمیده تو هم بکش ???? تو جوابش من میگفتم عاقا من حتی بلد نیستم باید فوت کنم توش یا . یهو با هم میخندیدیم

اما همین ادم امشب تغییر کرده بود حرف مسیر آینده، ترسا و استرسا شد حرف قول دادن بهم دیگه نه اون میترسید که تو ذهن من نشه آدم بده حرف یک ماه خونه نشینی ش شد حرف یه عالمه اعصاب من دوستش بودم؟ پس چرا از حالش باخبر نبودم! چرا رهاش کردم من ???? 

بعد از ۲ ساعت برگشتم خونه مدام یه فکر میومد به سرم، اینکه چی اینقد م.م رو بهم ریخته؟

بهش پیام دادم گفتم بیا برسیم به یه نتیجه بیا نترسیم بیا قدم مشترک برداریم بعد اگر نشد بیخیال این قصه بشیم جوابش این بود باشه فقط

اون فقط خیلی مهمه، گف بذار تو حال خودم باشم، خرابم از لحاظ روحی، سردم

گفتم قبول ولی زوری نگو باشه . تو جوابم گفت نه منم میخوام

خیلی مونده تا آخر این قصه ☹

ساعت منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

عاشقانه های من تلگرامی ها نهالستان دکتر قاسمی بلاگ ایران rylieyuxbw736 homepage فرهنگی،اجتماعی،اخلاقی estatesahelaftab