میدانم یک روز صبح زود از خواب بیدار میشوم، ساعت را نگاه میکنم، روز شمار را، دیوارهای خانه را، فصلِ بیرون ِ پنجره را و دلم برایت تنگ میشود، تنگ تر از همین حالا، دلم پر می کشد برای خنده هایت، چشم های مهربانت و قلبت، میدانم یک روز صبح بیدار میشوم و میفهمم عجب زندگیِ بی معنی و پوچی را بدونِ تو گذرانده ام، میدانم مدیونِ خودم میشوم، باید هنگام تولدمان یک کیسه شجاعت همراهمان می کردند و یک بار در طول زندگیمان می توانستیم ازش استفاده کنیم و من . من همین امروز صبح همه ی کیسه را توی حلقم خالی می کردم و ته مانده اش را روی سر و صورتم می ریختم، می آمدم و زنگ خانه ات را میزدم، بی محابا می بوسیدمت و دستت را میگرفتم و میزدیم به جاده، به بیابان های گرم، به خیابان های پر از تابستان، به تبت، هاوانا، سامسک، دستت را می گرفتم و همه ی این شهر و آدم هایش را پشت سرم رها می کردم، ۲۶ سال برایشان بودم، کمی هم برای خودم باشم، برای تو، برای ما . دستت را می گرفتم و کوله هایمان را توی فولکس واگن لعنتیِ نارنجی می گذاشتیم و لبخند را دوره می گرداندیم، برای بچه ها، برای مردم ِ غمگینِ سرزمین های دور . امان از وقتی که فرشته ها کیسه ی شجاعت را به آدم شُل بستند و هنگام فرود، ته یکی از همین دریاهای اطراف برای همیشه مدفون ماند .

دستت ,کیسه ,همین ,میدانم منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تعمیرات لوازم خانگی بوش دهکده افـراتـختـہ! Closed نمایندگی ماشین لباسشویی ال جی در رشت آنچه كه بايد يک كبوتر باز بداند buyekhosh دلنوشته... ای اف طرح|بنر،پوستر،اعلامیه و... drhodaee