هربار که «ش» درس نمیخوند یا تکالیفش رو انجام نمیداد، خانم «ن» کلی سرزنشش میکرد و ازش توضیح میخواست.
ش فقط میگفت که وقت نشد و توضیح بیشتری نمیداد. ولی معلم ول کن نبود و ادامه میداد.« چرا وقت نشد؟ مگه رفت بودی سرکار؟ مگه خونه داری میکنی؟ مگه بچه داری میکنی؟ یکی به سن تو چه کاری داره غیر درس خوندن؟!.»
ش هیچی نمیگفت و سرش رو مینداخت پایین.
معلم فکر میکرد تنها فرق ش با ما اینه که اون یه پناهنده افغانه؛ ولی ش مثل بقیه دانشآموزای مدرسه ابتدایی نبود.
اون کار میکرد؛ از ظهر تا غروب میرفت پی نظافت خونه مردم.
روزایی که کار نمیکرد میموند خونه و از خواهر و برادر کوچیکترش مراقبت میکرد.
باید برای داداشاش و خواهراش غذا میپخت؛ باید برای باباش چایی میذاشت و مامانش وقتی از سر کار میاومد ازش گزارش اون روز رو در مورد کارای خونه میخواست.
هربار هم که میاومد مدرسه یه جاش کبود بود.
خیلی وقته که باهاش حرف نزدم.نمیدونم؛ الان به نظر شاد میاد!
اون خیلی قویه.
خونه ,میکرد ,باید برای ,داری میکنی؟ منبع
درباره این سایت