چند روزه که دلم میخواد بیام و اینجا ردی از اتفاقای این مدت بذارم، ولی فرصت نشده.و در عوض روز به روز به حجم خاطرات و چیزهای مهمی که پیش اومده اضافه شده و ترسم از اینه که نتونم همه ش رو بیان کنم و تقریبا مطمئنم که در این مسئله قصور هم خواهد شد.

اول از همه یک خبر خوب دارم :) معصومه انگار مرخص شده :)) و انگار خانواده ش اومدن و بردنش :)))) خداروشکر

مسئله ی بعدی حضور در مرکز روانی مزمن و آشنا شدن با آدم های اونجا بود :)) فقط حیف حیییعععف که دو روز بیشتر نبود.فوق العاده دوست داشتنی بودن.انقدر که دلتنگشونم و دلم نمیخواد فاصله زیاد بشه که مبادا از خاطرم برن

علیرضا.حمید.حسن آقا.جواد.میثم.فرامرز.زینعلی.صفایی.امین.رحیمی.قنبر.شاپور.اسم خیلیهاشونو نمیدونم و به چهره میشناسمشون فقط 

حرف زدیم باهاشون.بازی کردیم.پیاده روی رفتیم.نقاشی کشیدیم.موسیقی گذاشتیم.آواز خوندیم.

حالم خوب بود میونشون.

روز دومشم تموم شد و من به میلاد گفتم که کاراموزی بعدی رو هم میام گف هرکی بیاد خوشحال میشم قدمش سر چشم

فردای همون روز جای استراحت بیدار شدم و از اول صبح تو بیمارستان بودم.منو که دید تعجب کرد.با این که قصد نداشتم سرکلاس بشینم اون دوساعت اولو ولی وقتی دیدمش جوگیر شدم و رفتم داخل کلاس.پرسید چیشد که روز اولو انتخاب کردی واسه اومدن؟ گفتم من هرروزی که بتونم میام گفت قدمت رو چشم

بعد کلاس هم گفت بشین یه دیقه.دوباره ازون حرف قشنگ قشنگا زد.کلی خجالت کشیدم گفتم نگید گفت میگم.نباید خجالت بکشی باید افتخار کنی.گفت حسادت میکنم نسبت بهت چیزی که من فلان سال فهمیدم تو از الان بهش رسیدی و گفت احساس میکنم یه استعدادی رو کشف کردم یه انگیزه درونی من همیشه سعی میکنم یه شعله ای رو به وجود بیارم تو بقیه ولی تو این شعله رو داری و .

بیخیال.یجورایی میخوام حرفهاش برای خودم باشه فقط.دلم نمیاد اینجا به اشتراک بذارمشون.هرچند ممکنه فراموشم بشه ولی ترجیح میدم کسی به غیر خودم باخبر نباشه ازشون.ولی یه صمیمت دوطرفه حس شد و خیلی امیدوارم کرد.به اینکه توی مسیری قرار بگیرم که درست باشه چون مسئولم در برابر چیزی که درونم هست و نباید هدر بره.

فرداش هم رفتم.اینجوری صحبت نکردیم.دسته جمعی توی اتاق پزشک نشسته بودیم که بحث افکار خودکشی یکی از بیمارا شد.ازونجا به بعد انقدر بیقرار شدم و مضطرب بودم و تنم به لرزه افتاده بود که احساس کردم همه دارن میفهمن.درستم احساس کرده بودم چون چندبار ازم پرسیدن حالت خوبه؟داری میلرزی! و من تحمل کردم تا کلاس تموم بشه و برن بیرون وبعدش ازش درباره ش سوال کردم.که آیا این چیزا.فلان و فلان حرف و کارها افکار خودکشی محسوب میشه؟ گفت بله صد در صد! ناامید شدم.گفتم من دارم.تا الان امیدوار بودم که اینا بیشتر ژستش باشه نه واقعی.جا خورد! خیلی!.کلی صحبت کردیم راجع بهش.گفتم چیزی ندارم.فقط دوتا دلیله که خودمو بخاطرش نگه داشتم.یکی اینه که هنوز امیدوارم یه چیزی پیدا شه که انقدر محکم باشه که نگهم داره، یکی ام دیدن حال خانواده بعد اون اتفاقه که توی اون شرایط با خودم میگفتم من هیچوقت اینکارو نمیکنم.همین

کلی گفت.اشکم دراومد.گفت تو این چیزو تو کاراموزی من پیدا نکردیش؟ گفتم چرا ولی راه و روششو بلد نیستم گفت عشق ورزیدن راه و روش نمیخواد تو بلدیش گفت منتظر نمون پیدا بشه اون چیزرو خودت باید به وجود بیاریشسعی کرد کلی حالمو خوب کنه.که دیگه فکر نکنم ازم قول خواست نتونستم اولش ولی انقدر اصرار کرد که آخر قول دادم بهش هرموقع افکارشو داشتم برم و باهاش صحبت کنم.همونجا بود که رویا و واقعیتم با هم آمیخته شد

بعدازظهرش سر کلاس دیگه، چندبار خوابم برد.تو عالم خواب و بیداری همه چیز برام عجیب بود فکر میکردم همشو خواب دیدم.نمیدونم.میگم، حال عجیبی ام.

نمیدونم چی واقعیته چی نیست.

گفتم ,چیزی ,انقدر ,کلاس ,باشه ,صحبت منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

باشگاه تخصصی والیبال ثامن فاروج فروشگاه اینترنتی ایران پرفیومز watchtube فریاد حق...به روزترین سایت مذهبی نرم افزاری سایت و کانال پایه یازدهم رشته انسانی،پایه یازدهم