بخاطر ترافیک مدتی طول کشید تا اتوبوس به ایستگاه برسد.داشتم از داخل اتوبوس، دخترجوانی را نگاه می کردم که توی ایستگاه یک بسته ویفر بزرگ را باز کرد، یک دانه را برداشت و بقیه را داد به پیرمرد فرتوتی که لباس گرمکن به تن داشت. از توی اتوبوس برق شادی را در چشم های پیرمرد دیدم.اتوبوس به ایستگاه که رسید، پیرمرد جلو آمدتا از در جلو سوارشود.پله ها برای پاهای ناتوانش خیلی بلند بودند. دو دستش را به میله ها گرفت تا خودش را بالابکشد.نتوانست.یک نفر پیاده شد تا کمکش کند،نفر دیگر از توی اتوبوس دستش را گرفت.به هر مصیبتی بود سوار شد. بسته ی ویفر توی دستش می لرزید.جوانی که در صندلی جلو نشسته بود،بلند شد تا پیرمرد بنشیند.پیرمرد نشست، ویفر را به جوان تعارف کرد.بعد به صندلی کناری، بعد به راننده،دست آخر به ما که عقب نشسته بودیم،همه تشکر کردند ولی برنداشتند.درنگاهش آمیزه ای از مهربانی و ولع برای خوردن ویفر موج می زد. تنگدستی مانع از حس انساندوستی اش نمی شد.مردی خیلی شیک و مرتب که کمی جوانتر از پیرمردبود،دستش را رد نکرد و یک دانه از ویفرها را برداشت. پیرمرد خوشحال شد، دوباره به راننده تعارف کرد.
چند ایستگاه بعد،از جایش بلندشد.با سختی زیاد از اتوبوس پیاده شد ولی پایش که به زمین رسید، سست شد.داشت زمین می افتاد.رهگذری که از لباسش معلوم بود، نقاش ساختمان است، ابزار و وسایلش را زود زمین گذاشت و پیرمرد را گرفت.راننده پیاده شد و با مرد نقاش کمک کردند تا پیرمرد را روی صندلی ایستگاه نشاندند.راننده سوار شد.اتوبوس آرام حرکت کرد.پیرمرد،نفس ن توی ایستگاه نشسته بود و به ویفرها نگاه می کرد. هنوز به آن ها دست نزده بود. کسی چه می داند شاید برای نوه هایش نگه داشته بود.(مازیار متین)

پیرمرد ,اتوبوس ,ایستگاه ,ویفر ,راننده ,نشسته منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سافت موزیک آبگرمکن ثروت بی سرمایه آموزش طراحی و سئو و بهینه سازی سایت - دوین نت دانلود تحقیق آشنایی با کاتالیست کپیتائو kierauwgl9 situs معرفی کالا simamarket روزانه بی نهایت