زندگی نَکُشتمون،عرقمون رو خشک کرد و دوباره فرستاد خیکِ رینگ برای راند بعدی ولی ما هر بار قبل رفتن برگشتیم، محض رضای خدا تو چشاش زل زدیم که بهش بگیم من از چیز دگر می ترسم ها!
که اونم نه گذاشت نه برداشت گفت:بابا! جوون مادرت تو دیگه چیز مگو!
پ.ن: بنوشیم!
سراب_سیاوش قمیشی
منبع
درباره این سایت