بچه که بودم آرزوم این بود تا بینهتایت هم خودم هم خانواده ام زنده باشن و هیچوقت پیر نشن ، تا ابد کنار هم زندگی کنیم

.

.

.

تا چند سال قبل شب موقع خواب به مرگ فکر میکردم. به اینکه هزار ها سال قبل ادم هایی بودن و الان هیچ نشونه ای ازشون نیست. به این که بالاخره یه روزی نوبت منم میرسه و هیچی ازم نمیمونه. اون قدر این موضوع ذهنمو درگیر میکرد که هر شب عرق سردی روی پیشونیم مینشست. کلی زنگدی برام بیهوده شده بود

یادم نمیره ارزوی ۱۸ سالگیمیو. دیگه به مرگ فکر نکنم .فقط همین.

نمیدونم چرا دیگه ترسی ازش ندارم 

خیلی چیزا اهمیت گذشته رو نداره ولی زندگی همیشه ادامه دار

M.gh.s

منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

In مگا فیلم فانوس خیس همکلاسی فروشگاه spentaz parsacd غمخورک... جهان لور