داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد
داشت باران در مسیر ِناودان می ایستاد

با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است
چای می نوشید و قلب استکان می ایستاد

در وفاداری اگر با خلق می سنجیدمش
روی سکوی نخست این جهان می ایستاد

یک شقایق بود بین خارها و سبزه ها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاد

در حیاط خانه گلها محو عطرش می شدند
ابر، بالای سرش در آسمان می ایستاد

موقع رفتن که می شد من سلاحم گریه بود
هر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستاد

موقع رفتن که می شد طاقت دوری نبود
جسممان می رفت اما روحمان می ایستاد
•••
از حساب ِعمر کم کردیم خود را، بعدِ ما
ساعت آن کافه یک شب در میان می ایستاد

قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل
باز با این حال می گفتم بمان، می ایستاد

ساربان آهسته ران کارام جانم می رود
نه چرا آهسته، باید ساربان می ایستاد

باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت
باید اصلا در همان کافه زمان می ایستاد

زمان ,ایستادموقع رفتن منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وب تخصصی مدرسه فوتبال و فوتسال بانوان کاسپین ( گرگان ) دانلود رایگان کتاب شبکه اجتماعی وبکو تنهاترین آرزو سیستم متاسرچ و رزرو آنلاین بلیط هواپیما Tekken.Lovers معلم مهربانی(مهدی فیض ابادی) فروشگاه دی جی مارکت دل نوشته هام اشعار حسن اسدی ، شبدیز