الان فقط مینویسم چون نیاز به نوشتن، نیاز به گفتن، از نیاز به شنیده شدن قوی تره. اینکه حتی اگر کسی نشنوه حرفم رو زده باشم وگرنه صدا توی گلوم میگیره . دردناکه.
هنگ اورم. دیشب خونه الناز بودیم. دیروز حالم خوب نبود و ملیکا دید و به توبا خبر داد. و بعد از کافه تا دانشگاه رو زیر اون سیل پیاده رفتم. و همه نگرانیم لپتاپ توی کوله بود. وجودم پر بود از کرختی و نگرانی و ترس. ترس از همه چی. خیلی فکر کردم خودمو بندازم زیر ماشین. ولی الان صبحه و هنوز زندم.
آفتاب بیرمق بعد چند روز میتابه از پنجره و یادم میندازه باشم یا نباشم قراره زمین بچرخه.
منبع
درباره این سایت