اسمان مه الود بود . هیچ چیزش مشخص نبود نه ابی بودنش نه ابرهایش شاید حال منم اینگونه بود چه شباهتی بین من و او وجود داشت؟
انگشتان سردم را در جیب هایم فرو میبرم .
صدای خنده مان می پیچد . بازهم میان حرفهایم سوتی داده بودم
زمزمه کردم: ولی میدونی ادم بدی نبود فقط مناسب هم نبودیم
لبخند محوی زد: عشق چیزیه که به دوطرف بدجوری اسیب میزنه واسه همینه میگم دوست داشتن بهتره
لبخند میزنم. نگاهم روی خطوط کتاب می چرخد .
شاید فلسفه تمام اسیب ها همین بود عشق:)
#جودی / وی
درباره این سایت