پسرم هنوز دو سالش هم نشده بود که دخترک صدام کرد و گفت: 

امروز خونه مامانم بی بی چک زدم و به بارداری مشکوکم. خوشحال بود و 

میشد این ذوق زدگیِ محض رو از سلول به سلول بدنش فهمید. هر چقدر که از ته دل

خوشحال بود من ناراضی بودم  و شوک زده و خدا خدا میکردم که اشتباه باشه! از بس که سر اولین

بارداریش فوت و فن های عجیب و غریب داشت و همیشه دلش میخواست جلب توجه کنه

و حرکتایی میزد که من یکی دلم میخواست بچه همون لحظه به دنیا بیاد و خیال هممون

راحت بشه و به زندگی نیمه عادیمون برگردیم هنوز نتونسته بودم  هضمش کنم.

از طرفی مادرش معتقد بود دخترک باید برای حفظ جایگاهش یه بچه ی دیگه ای به

دنیا بیاره تا زبونش سمت خانواده شوهرش دراز باشه و اصرار داشت که برای بچه سوم

هم ،هر چه زودتر اقدام کنه و خلاصه کاری کنه که کسی نگه بالای چشمهای دخترش

اَبرویی هم هست!؟ نهایت نگاه مادرِ دخترک از بچه دار شدن دخترش همین بود

همیشه در استرس بود که خانواده  شوهرش نگن این بچه بیار

نبوده و برای تولد هر بچه ای باید برای دخترتون میلیونها تومن خرج کنیم! این طوری زبون

دخترک هم درازتر میشد و از اونجایی که تا قبل به دنیا اومدن بچه اولمون دخترک

جناح محتاطانه ای داشت و طوری رفتار میکرد که خیلی زننده نباشه مثلا حاضر جواب

نبود اما بعد به دنیا اومدن پسرک دلش میخواست دلخوریها رو علنی کنه و تقی به توقی

که خورد جواب همه رو بده! و من هم پا به پاش راه بیام و  سرسختانه مدافع اشتباهات دخترک باشم

تا همه چی به نفع دخترک رقم بخوره! نمیدونم توو ذهنش چی میگشت که همیشه

دلش میخواست با خواهر و مادرم و خواهرزادهای دخترم،

بگو مگو راه بندازه و به نوعی مغرورانه فاتح این منازعات خیالی باشه! 

دخترک به خاطر پسر شدن فرزندمون، مغرور بود و همیشه دلش میخواست مورد

تحسین قرار بگیره  اما این فرهنگ ِ بیمار،  برای خانواده من اصلا مهم نبود ، بلکه

مهم تر از همه داشتن یک فرزند سالم  و صالح بود که بعدها عصای دست پدر و

مادرش میشد. خلاصه حتی  وجود پسرک هم ، برای دخترک ارزش افزوده ای نداشت!

و پسرک باعث نشده بود که جایگاه متزلزل دخترک

استوار بشه! و مهر ِ دروغینش بر دل خانوادم بشینه!

همه این اتفاقات باعث شده بود جز یک لبخند تلخ پس از شنیدن احتمال بارداری دومِ

دخترک! رو لبام  اتفاق خاصِ دیگه ای نیفته.

خلاصه جدی جدی ، احتمالات به واقعیت تبدیل شد و دخترک واقعا باردار بود!

دلم نمیخواست ! نه امادگیش داشتم و نه دلخوشیشو!

دلم میخواست پسرک تا پا به مدرسه نذاشته باشه از بچه دار شدن هم خبری نباشه!

و از طرفی چون دخترک بعد سالها باردار شده بود من یکی اصلا انتظارش رو نداشتم به

این زودیا مجدداً  بارداری ای رخ بده! دخترک سر از پا نمیشناخت و مادرش هم از ذوق و شوق

در حال پر زدن بود و قوانین خودش مبنی بر محکم کردن دخترش در زندگی من و خانوادم

در حالِ انجام بود.

دلم میخواست بهش بگم از فکر این بچه بیاد بیرون! من وافعا دلم بچه نمیخواست! از دوران

بارداری دخترک متنفر بودم ! از ادا و اصولاش ! از نمک نشناسی ها و توهمات ِ  وقت و بی وقتش

برای خانوادم و نقش بازی کردن های بیخودیش برای جذب محبت و توجه بیش از حد از جانب من و

خانوادم! حنای دخترک برای خانوادم رنگی نداشت ، برخوردشون معمولی بود و کاری به

کارش هم نداشتند اما با احترام باهاش برخورد میکردن و همه اینها ،  دخترک رو کلافه تر

میکرد  چون این توجه ساده ، دخترک رو اغوا نمیکرد. اون نگاهی ملکه وار داشت که

خانواده ام با توجه به وجنات و حسنات دخترک، عمراً انجامش میدادن.

ادامه خواهد داشت.

دخترک ,میخواست ,پسرک ,باشه ,توجه ,خانوادم ,دنیا اومدن ,باید برای منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

توسعه گران بهترین روش های طراحی سایت تبادل لینک 3 طرفه کارنت ثبت شرکت