من روز خویش را
با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است آغاز میکنم
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوق این محال:
که دستم به دست توست!
من
جای راه رفتن پرواز می کنم!
آن لحظه که مات
در انزوای خویش
یا درمیان جمع
خاموش می نشینم:
موسیقی نگاه تورا گوش می کنم
گاهی میان مردم
در ازدحام شهر غیر از تو
هرچه هست فراموش می کنم.
درباره این سایت