به پدر گفتم یه مردی وایستاده اون بیرون داره گریه میکنه.اومد نگاه کرد.رفت به مامانم گفت.مامانم اومد نگاه کرد.پدر گفت:یه مردی وایستاده و داره گریه میکنه.مامانم گفت:آره،یه مردی وایستاده و داره گریه میکنه.همسایهها جمع شدند.و مردی رو دیدن که وایستاده و داره گریه میکنه.پلیسها اومدن.اورژانس اومد.آتشنشانی اومد.چندتا کلاغ اومدن نشستن روی در خانهی ما.مورچهها جمع شدند.آب جوب برعکس جاری شدند.رودخونهها برگشتند.دریا ایستاد و قطره قطره اومد.کوه تکان خورد،سرفه کرد و غبار غبار اومد.کفشها از پاها جدا شدن اومدن.دستها از جیبها.همه مردی رو دیدن که ایستاده و داره گریه میکنه.یه دختر بچه گفت:حالا که همه اومدن،خدا کجاست؟
مردی ,میکنه ,وایستاده ,اومدن ,مامانم ,گریه میکنه ,داره گریه ,مردی وایستاده ,اومد نگاه منبع
درباره این سایت