مامانو صدا کردم و بهش گفتم خبرای خوب دارم. گفت: «به به. به سلامتی. چه خبره؟» گفتم:«هیچی. دارم تکامل پیدا میکنم.» خندید. گفت:«منظورت اینه که داری عاقل میشی؟» گفتم:«نه. من الان یه صفحهی سفیدم مامان! خالی از انتظار. تعلق. دلبستگی. امسال منتظر نموندم کسی بفهمه وجود دارم. نشستم تو کنج عزلتم قهوهم رو سرکشیدم و تنهاییمو با معشوقم جشن گرفتم. قشنگه وقتی سالت نو میشه دلتنگ نباشی مامان. من دیگه خودمو بلدم. واسه همینم دیگه وقتایی که تنهام عاجز نمیشم. به جاش خودمو بغل میکنم و قلبم گرم میشه. خبر خوب من اینه که بلاخره بعد شیش سال قلبم گرمِ گرمه. گرم و پر از آرزو.»
مامان سکوت کرد. ولی من میدونم ته قلبش داشت میخندید. حسش کردم.
مامان ,گفتم ,سفیدم مامان ,صفحهی سفیدم ,صفحهی سفیدم مامان منبع
درباره این سایت