دیروز که محمد کوچولو که حالا دو سال و نیمش شده شروع کرده بود تمام اسباب بازیهایش را چیده بود روی صفحه لبتاب و عروسک هایش را هم گذاشته بود روی پای من حسابی کفری شده بودم نمیگذاشت جم بخورم و چیزی تایپ کنم اگر کوچکترین تغییری در آرایش عروسک ها میدادم دادش در میآمد.

آخر کار از عصبانیت خرسی اش را برداشتم و تا جایی که میخورد کتکش زدم.

ناگهان دیدم محمدبغض کرد و زد زیر گریه و اشکهایش سرازیر شد و پشت سرهم میگفت اذیتش نکن!

دلم برایش سوخت و بری خودم هم!

منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

عاشقونه اجناس فوق العاده جدیدترین روشهای کسب درآمد در منزل فرا دانشجو گاهی اشک گاهی لبخند اخبار تعطیلی مدارس | آیا فردا تعطیل است ؟ حمل خودرو با وینچ سعید رزانسری آموزش سئو