سارا ناگهان فرمان ماشین را به سمت چپ کشاند و گفت:
- من که بلال می خورم.تو هم هر غلطی دلت می خواد بکن!
گفتم:
- واسه منم بیار.
- واقعا؟
- آره.
کمی بعد سارا با یک ظرف باقالی و دو تا چنگال برگشت و خودش شروع کردن به خوردن باقالی با چنگال!
با تعجب گفتم:
- نباید پوستش رو بخوری؟
سارا به خوردن باقالی با پوست و با چنگال ادامه داد.
گفتم:
- مریض میشی ها!باید پوستش رو بکنی.
سارا چنگال را گذاشت کنار و اعتراف کرد:
- ببین من اصلا از این خوشم نمیاد.بخاطر تو آوردم.چنگال ها رو هم بخاطر تو آوردم.گفتم حالا میگی:پس چنگالش کو؟
- آخه این که چنگال لازم نداره!
- پس واسه همین بود که مرده تعجب کرد از اینکه چنگال خواستم.
من آه کشیدم و سارا رفت دنبال بلال ها.اییییییی چه بلال هایی هم!سرد و سوخته و بدمزه.
◇ دوستان روی هم تاثیر می گذارند.شاید خیلی طول بکشد.اما،حتما تاثیر می گذارند.مثلا سارا بالاخره من را بلال خور کرده است و هدیه کوهنورد.
چنگال ,سارا ,باقالی ,گفتم ,بلال ,خوردن باقالی منبع
درباره این سایت