شب یلدا،تفال زدم به حضرت حافظ و چنین اومد:

نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی

گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی

تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت

به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی

بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را

ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی

من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است

اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

امید در کمر زرکشت چگونه ببندم

دقیقه‌ایست نگارا در آن میان که تو دانی

یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ

حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی

چنان منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

انسان / Ensan روزهای من همه چی موجوده بهترین سایت کتابخوانی آموزش دکوراسیون داخلی منزل و محل کار عسل عرصات دنیای از خوشمزه ها خرید اینترنتی مرجع سمپ جی تی آی سن اندریاس آنلاین