روزی روزگاری عرب بیابان گردی بود که با شتران روزگار میگذرانید. او هر بار چند شتر را به جایی میبرد و به اران می فروخت. عرب،مرد ساده دلی بود و همین ساده دلی گاه او را سخت به زحمت می انداخت . روزی ده شتر قطار کرد و سوار بر یکی از ان ها شد  و به راه افتاد.او مدتی که رفت شتر هایش را شمرد نه شتر بوده . ان را که سوار بود حساب نکرده بود . نگران شد و با خودش گفت :دیدی چه کردم ؟به جای ده شتر نه شتر با خود اورده ام. حالا جواب ار را چگونه بدهم؟ بعد از شتری که سوار شده بود پیاده شد و شروع به دویدن کرد و شترها را دوباره شمرد: شتر ها ده تا بوده اند. خوشحال شد و با خودش گفت راه طولانی و گرمای بیابان مرا خسته کرده. شترها خود به خود که زیاد نمیشوند. از همان اول هم ده شتر بوده اند و من بی دلیل ترسیدم عرب ساده دل این را با خود گفت و دوباره سوار شتری شد و به راه ادامه داد مدتی که رفت با خودش گفت :من می دانم که ده شتر دارم هر کس هم که از من بپرسد چند شتر داری همین را میگویم ولی کار از محکم کاری عیب نمیکند .

ادامه در ادامه مطلب.


داستان کوتاه سوار ,خودش ,بوده ,ساده ,داستان کوتاه منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

SGP درب های امنیتی فایلوز آشپزباشی مرکز تخصصی آموزش سئو ، وردپرس و دیجیتال مارکتینگ بصورت رایگا 000000 Dr.Ghaedsharaf موبایل ماهان morning star بهترین شرکت طراحی سایت در ایران