click here
21 www.98iia.com | Page
مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا -
نگاهم میکنه، اسم ارزو که بیاد وسط، از همه چیز میگذره، حتی من : _ چی شد؟ میره؟
_ هنوز صبر . + من نمیرم . بابا عصبانی میشه و یکی میزنه تو دهنم : _ مگه دست خودته؟ حتما باید بری، یعنی مجبوری که بری . بعد داد میزنه : _ شما ها بیاین داخل، اینو ببرین،اگه نیومد با زور ببریدش . _ مرتضی صبر کن، من راضیش میکنم . _ اگه میتونستی که میکردی، این دختر فقط باید حرف زور بالا سرش باشه . هر چقدر خواهش کردم هیچ، خدمتکارا اومدن و منو با خودشون بردن، توی راه پسر ارزو
شروع به گریه کردن کرد و من مجب شدم بغلش کنم و دیگه سروصدا نکنم . به عمارت بزرگ و ترسناک ارباب نگاه میکنم، اینجا خیلی ترسناکه بخصوص که حالا، موقع
شب، دارم برا ی اولین بار بهش نگاه میکنم . ماشین داخل حیاط وایمیسه و خدمتکارا ازم میخوان پیاده بشم ولی من از این جای بزرگ
و ترسناک متنفرم و مهمتر از اون از ارباب این امارت متنفرم . ارباب میاد پایین، بهش نگاه میکنم، انگار ابروهاش رو بهم چسب زدی چون، همیشه اخموعه . به لباساش نگاه میکنم سیاه، هه تو، خودت ارزو رو کشتی، حالا بخاطرش عزاداری؟
به طرفمون میاد و داد میزنه :
_ چخبره؟ این همه سروصدا برای چیه؟
یکی از خدمتکارا با ترس و لرز رو به جناب غول میگه : _ ارباب، خانوم نمیان داخل . پوزخندی میزنه و میگه : _ خانم؟ کدوم خانوم؟ ارزو که مرده . _ ایشون . هه، اون هن وز زن قانونی من و خانوم این خونه نشده که البته تنها ارزو خانم این خونه است و بس . بهم نگاه میکنه و پوزخند صداداری میزنه : _ اون باید از این به بعد اونجا بخوابه . به جایی که ارباب اشاره کرد نگاه میکنم، یه اتاق خیلی قدیمی و تاریک، اونجا خیلی وقته که متروکه
saharngh ارزو ,میزنه ,ارباب ,خیلی ,میکنم، ,خدمتکارا ,نگاه میکنم، ,نگاه میکنم منبع
درباره این سایت