_برفستان_حکایت های ادبی
گفت هارونالرشید که این لیلی را بیارید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشق او در جهان انداخت، و از مشرق تا مغرب قصۀ عشق او را عاشقان آینۀ خود ساختهاند.
خرج بسیار کردند و حیلۀ بسیار، لیلی را بیاوردند.
به خلوت در آمد، خلیفه شبانگاه شمعها برافروخته، درو نظر میکرد ساعتی، و ساعتی سر پیش میانداخت.
با خود گفت که در سخنش درآرم، باشد به واسطۀ سخن در روی او آن چیز ظاهرتر شود.
رو به لیلی کرد و گفت: لیلی تویی؟
گفت: بلی، لیلی منم؛ امّا مجنون تو نیستی.
آن چشم که در سر مجنون است در سر تو نیست.
مقالات_شمس
***
برفستان لیلی ,مجنون منبع
درباره این سایت