شده بودی درست مثل سنگ خارا، سخت. یکدنده و لجوج. هیچ میخی در تو فرو نمیرفت. هیچ حرفی در تو اثر نداشت. مگر میبایستی چطور به تو بگویم که حرفم در تو کارگر شود؟ واقعا”من الان به توو چه بگویم محیی الدین؟ یادت که نرفته! رفته؟ خوب است من چند بار سر به سینهات کوفته باشم و فریاد زده باشم، مکن همچنین محیی الدین! عاقبت خوشی ندارد. دستت آلوده میشود. عادت میکنی. و هی تو میگفتی همین یکبار، به خاطر شایسته همین یکبار! و من گفتم به خاطر شایسته هم که شده هیچوقت! اما تو گوشت بدهکار نبود، و کردی این کار زشت را که نمیبایستی بکنی! و حالا برای تو چی مانده است؟ چه میخواستی بماند؟ حیثیتت آبرویت، اسم و رسمت، همهچیزت بر باد رفت. چه بادی به غبغب انداخته بود، انگار که کمر غول را شکسته باشد، انگار که اسب رموکی را رام کرده باشد، خودت که میدیدی. مدام میخندید و مسخره میکرد. تازه ادعای جوانمردی هم دارد.
#ناگزیر
#احمد اقایی
داستان کوتاه خاطر شایسته منبع
داستان کوتاه خاطر شایسته منبع
درباره این سایت