تمام این سال‌ها را پای پیاده ‌آمده بود، كفش‌هایش سوراخ شده بودند، آفتاب صورتش را سوزانده بود، دستانش به خاطر گرفتن چوب دستی پر از تاول بود. مرد خسته ‌از راه دور رسید و از آن دور چیزی دید. آفتاب وس آسمان درخشید. مرد دستش را سایبان چشمانش كرد، بركه‌ای دید. می‌توانست آبی بنوشد، زیر سایه درختش استراحت كند و باز هم به راهش ادامه دهد. چرا سفر می‌كرد؟
داستان کوتاه داستان کوتاه منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اخرین اخبار تخصصی مالیاتی charpa فروشگاه بذر اورجینال شاهدانه مشاور خرید دوربین سایت رسمی دانشمند جوان حسین بخشی همه چی هست zahra