تمام این سال‌ها را پای پیاده ‌آمده بود، كفش‌هایش سوراخ شده بودند، آفتاب صورتش را سوزانده بود، دستانش به خاطر گرفتن چوب دستی پر از تاول بود. مرد خسته ‌از راه دور رسید و از آن دور چیزی دید. آفتاب وس آسمان درخشید. مرد دستش را سایبان چشمانش كرد، بركه‌ای دید. می‌توانست آبی بنوشد، زیر سایه درختش استراحت كند و باز هم به راهش ادامه دهد. چرا سفر می‌كرد؟ #آسمان_میشوم #پاکسیما_مجوزی
داستان کوتاه منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

موقع الهلالی اغانی الاهواز وبلاگ خبری گروه مطالبات مردمی دورود MeGa Game ماه ناز - سایتی برای همه نرم افزار های کاربردی موبایل تخفیف فرزند هنر:ملاير زادگاه عشق