در وصف نمیگنجد و از فهمبه دوراست
کز روشنی ماه رخت دلبه چه نوراست
ای دوست من دلشده در عشق تو بندم
چونیار توییقلب مناز غصهبه دوراست
هرگز نتوان جست ز زنجیـــــر وفایت
مردنز غمتسئل من از رب غفوراست
تا پادشه ملک دلم مهـــــــر تو باشد
این مملکتایمن زحسودان شروراست
شاید تو ندانی که مرا حال چه باشد
اما به خدایی که خبردار صدور است
من طاقت دوریّ تو را هیــــچ ندارم
من صبر ندارم هنرم جنگ صبور است
این چشم که بادیدن رویت شده روشن
گر نور رخت باز بگیری همه کوراست
این قلب تپنده که تپش یاد بدادیـــــش
تنها مگذارش چو روی طعمهء گوراست
جانا بطلب جان که به پایـــــــت بگذارم
جانرا بهتو دادن بهخدا فخر و غروراست
سرگرم تو با جان و دلش گشت رئیسی
با یادتو در ملکدلش جشنو سروراست
AbdollahRaisi منبع
درباره این سایت