اومدم بیمارستان، جواب تراکم استخوانش رو نشون دکتر بدم. بهش گفتم لازم نیست بیای الکی اذیت شی من می رم و قبول کرد. صبح زنگ زده بود احوالش مساعد نبود، گفت از دکتر حتما در مورد چشم هام بپرس، بگو برم پیش چشم پزشک؟ . گفتم باشه و خداحافظی کردم. دلم می خواد استوار بمونم. مثل ساختمان در حال آوار شدنم. به یه تلنگر بند م. چقدر تلخ، چقدر زود، چقدر شوکه کننده. یاد فروغ می افتم به مادرم گفتم: «دیگر تمام شد» گفتم: "همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد باید برای گفتم ,چقدر منبع
درباره این سایت