این شبا در حالی که به صدای طبیعت گوش می دم و «فی‌فی‌» رو بغل می‌گیرم و گاها سعی می‌کنم مدیتیشن کنم، با حافظه تصویریم می‌جنگم. مدام و مدام تصاویری از پارسال جلوی چشمم جون می‌گیرن: خونه‌مون توی شهر صدرا، اتاقی که توش می‌خوابیدم و می‌تونستم از پنجره‌اش آسمون رو ببینم، بیمارستان، حال هر روز بدتر از دیروزِ بابا، صبح‌هایی که با صدای اذان بیدار می‌شدم و بهش توی وضوگرفتن و نماز خوندن کمک می‌کردم و بعد، براش فرنی درست می کردم و ظهرهایی که گرمش می‌شد و ازم می‌خواست منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود آهنگ جدید حمید هیراد بسیج دانش آموزی دبیرستان ادیب محسن اباد دستک ایران فیلم بشارت رهایی Oxynet | اکسینت پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان