سیگارو که روشن میکنم نیکوتین که به خون میرسه. مغزم یکم جون میگیره .زندگیم مثل یک خونهی یخی که روی آب ساخته شده، مثل نگه داشتن یک ماهی قرمز توی دست، مثل نمرهی ۹.۷۵ تو امتحان پایان ترم دانشگاه، مثل باریدن بارون روی یک قلعهی شنی یا مثل برج هیجانی که قطعههای سست و کم خطرش رو یکی یکی کشیدن بیرون و حالا نوبت رسیده به قطعههای اصلی. زندگیم نا مفهومه . روزها توی برزخم و شبها تهِ گور. انگار مثل یک روح سرگردون زندگیم رو از بالا میبینم، خودم رو میبینم که زندگیم منبع
درباره این سایت