بچه بودم. هنوز به مدرسه نمی‌رفتم. آن روزها در خانه کوچکی زندگی می‌کردیم که دستشویی ما و همسایه شریکی بود! یعنی باید یک آفتابه به دست می‌گرفتیم و جلو در دستشویی می‌ایستادیم. (اینم شد زندگی؟) کلی مدل‌های سرفه و عطسه را در همان روزها و آن خانه کوچک یاد گرفتم. ماجراهای دستشویی شریکی بماند برای یک روز که حالش را داشتم؛ اما آن روزها در آن منطقه گرم سازمانی، همسایه‌ای داشتیم که مرد جالبی بود. مردی که یک گله بزرگ گوسفند داشت. دستشویی ,روزها منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

彡✔غمـڪده هادے|سیاه پوش دلم|مخــردے ✔彡 ابیات سنگین پربیننده ترین اخبار 24 ساعت گذشته که من هم زمن هم ز ما میگریزم... خرید اینترنتی نوشته های خاص اینجا همه چی هست