تو اتاقی که هستم حتی جای نشستن نیست. هر جا می شینم غذا بخورم منو بلند می کنن.می دونم دلم نمی خواد طولانی مدت اینجا زندگی کنم.کنار آدمایی که دوستشون ندارم.تقصیر تو هست مادر عزیزم.می خواستم از این همه رنج و اندوهی که برام درست کردی فرار کنم.تو خونه تنها بودم اینجا تنها تر شدم. مادرم هر روز صبح دنبال بهونه می گشت و منو رو دعوا می کرد. اینقدر داد می کشید که بدنم شروع می کرد به لرزیدن.بعد سرمو زیر پتو می کردم و اشک می ریختم.همه جور منو تحقیر می کرد.وقتی افسرده منبع
درباره این سایت