بس کُن از پرسش ای سوختهدل بس که گفتی دلم ساختی خون باورم شد که از غصّه مستی هر که را غم فزون، گفته افزون عاشقا تو مرا میشناسی آنچه بگذشت چون چشمۀ نوش، بود روزی بدانگونه کامروز. نکته اینست، دریاب فرصت گنج در خانه، دل رنجاندوز از چه؟ آیا چمن دلربا نیست؟ شِکوهها را بنه، خیز و بنگر که چگونه زمستان سرآمد جنگل و کوه در رستخیز است عالم از تیرهرویی درآمد چهره بگشاد و چون برق خندید تودۀ برف بشکافت از هم قلّه کوه شد یکسر ابلق مردِ چوپان درآمد ز دخمه خنده زد گفته افزون ,فزون، گفته منبع
درباره این سایت