گفتـــــي دوستت دارم و رفتي من حيرت کردم از دور سايه هايي غريب مي آمد از جنــــس دلتنگي و اندوه و غربت و تنهايي و شايد عشق با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت گفتم عشق را نمـــــي خواهم ترسيدم و گــــــريختم رفتم تا پايان هرچه که بود و گم شدم و اين ها پيش از قصه ي لبخند تو بود جـــــاي خلوتي بود وسط نيستي گفتي : هستم نگريستم ، اما چيزي نبود گفتم : نيستي باز گفتي : هستم بر خود لرزيدم و در دل گفتم نه ، نيستـــــــي اين جا جز من کسي نيست بعد انگار گرماي تو در گفتم ,گفتي هستم منبع
درباره این سایت