داستان پنجم هوا خیلی گرم بود. زمین خشک و ترک‌خورده بود. داغی خورشید زمین را می‌سوزاند. زمین، داغی خورشید را پس می‌زد و به چهره رهگذران می‌پاشید. "محمد" خسته از گرما و تنهایی به سوی چادری که در آن زندگی می‌کرد، راه افتاد. او کودک هفت ساله‌ای بود. سالها بود که از مادرش "آمنه" جدا شده بود و در کنار دایه‌اش "حلیمه" زندگی می‌کرد. مادرش او را به حلیمه سپرده بود تا در بیابان پرورشش دهد و از او مردی کارآمد و توانا بسازد. داغی خورشید منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سایت رسمی شرکت آلانیا اسپرت-انجمن مشتریان فلزیاب تهران 09102191330 بلبرینگ تماس زاویه ایی دیوانگی در پطرزبورگ یادگیری تکنولوژی آموزشی هیواتک فیلم ایرانی جدیدترین اخبار تخصصی سینما و تلویزیون آژانس مسافرتی الیت کرمانشاه