صبح زود تر از همه از خواب پا میشد تا امدنش را ببیند ارام به طوری که دیگران متوجه نشوند سرش را بلند میکرد به محض روشن شدن اسمان و پدیدار شدن ابر ها خودش را گم میکرد و دست و دلش میلرزید. طلوعش را که میدید کمی ارام میشد. با خود میگفت محال است خورشید با ان همه عظمت و روشنایی حتی نیم نگاهی به من بیندازد ؛به منی که میان این همه گل های زیبا و رنگارنگ تنها یک افتابگردان هستم با این خیال از خورشید روی برگرداند منبع
درباره این سایت