دردم آمد! سوختم ! اما نگفتم سخت بود بودنت زوری نبود و من ز دل میخواستم آتشی افتاد و عریان بودم و این سوختن دیدنت کوری نبود و من ز چشم میداشتم پشت این دیوار شب هرخاطره مهتاب را دامنت صوری نبود و من ز گل میساختم نامرادی کرده دنیا تا چنین این جام خون خوردنت زوری نبود و من ز می میباختم ای دریغ از فصل باران ای دریغ از شانه ها بردنت دوری نبود و من ز شب می تاختم بامن از پروانه گفتی و به رقص دور شمع خرمنت توری نبود و من به تب می آختم زلف اگر در زیر باران خیسنبود ,باران ,زوری نبود منبع
درباره این سایت