. وقتی واردخیابان هاله اینا شدیم سرمو انداختم پایین ودستمو گرفتم جلو صورتم ازهمه چیز وهمه کس میترسیدم مثل مجرمی بودم که تحت تعقیب وهرلحظه ممکنه دستگیر بشه از سرکوچه هاله ردشدیم هیچ خبرخاصی نبود کوچه طبق معمول خلوت بودوتک توکی آدم درحال گذربودند ازرهگذران هیچکس رونشناختم .نه چیزی به فکرم میرسید ونه دوست وآشنایی بودکه ازش تحقیقاتی بکنیم واصل ماجرا رابفهمیم باصدای غلام ازفکرپریدم پرسید:علی میگی چکارکنیم میبینی که کسی اینجانیست وانگار درحیاطشون قفله تازه منبع
درباره این سایت