روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی می کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می کرد وبا او به راز ونیاز می پرداخت. روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار اوبیاید.زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست ودرانتظار آمدن خدا نشست ! چند ساعت بعد در کلبه اوبه صدا در آمد! زن با شادمانی به استقبال رفتامابه جز گدایی مفلوک که با لباس های مندرس و پاره اش پشت در ایستاده بود،کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب آلود به مرد کلبه منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

manis.rozblog.com سفارش نقاشی (گالری درنا)09197633820 تخفیفان آموزش طراحی سایت و سئو فال حافظ اسرا 22