آشفته،خراب و درب و داغون در دست گرفته بند تنبون بی حوصله باز اوّل صبح از خانه قدم گذاشت بیرون در وسعت غصّه ها فرو شد سیگار گذاشت بر لب خود گردید مچاله مثل کاغذ در لاک خودش کمی فرو شد یک لحظه ز ذهن او گذر کرد باز آخر برج است امروز واگشت کمی دوباره نیشش با آن همه درد و غصّه و سوز امروز حقوق می ستاند گل کرد و لبش به خنده واشد در پالتوی کهنه اش ز شادی یک ذرّه- یواش - جا به جا شد یک لحظه ی بعد یادش آمد او مانده و این حقوق ناچیز گردیده دوباره فصل زایش! از بچّه منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

علیرضا بزی گلستان تغذیه فود ، با ما بهترین باشید. کوچه باغ ِ آرام هیپ هاپی شو Exposedsub وبلاگ مبین روشناس