جمعه رفتیم خونه مامان بزرگ ، خاله و دختر خاله هم اونجا بودند. بعدش یه سر زدیم به خونه پسر دایی ، خونشونو از جای خونه ما بردند جای خونه مامان بزرگ. دوقولهاش بزرگ شده بودند خانمش خیلی به بچه ها میرسه. دختر کوچیکه دایی هم بود. خیلی تغییر کرده بود. بلاخره گوشتای نذری رو دادیم. شنبه صبح حالم خوب نبود. حال حضرت پدر هم خوب نبود. با هم رفتیم دکتر طب سنتی که شاید اوشون حال پدر رو متوجه بشه. با دیدن من گفت چرا اینقدر استرس داری و فکر کرد من مراجعه کننده هستم. خونه ,مامان بزرگ ,خونه مامان منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گروه صنعتی عرشه کاران اجناس فوق العاده راهنما سئو وب koriscpqhr4 Blog آموزش وردپرس شب دهم estakhrbama