ک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد ميشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی ديگر. سنگ کوچولو خيلي غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده ميشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند. یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: � هندونه ی کوچولو ,گوشه ,کوچه منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بازی سرگرمی قطعی اینترنت آبان و آذر 97 saman692 Randyrnq03 homepage خریدوفروش سگ WarToken همه چی موجوده دانلودستان شماره تماس تهیه محصولات09334336389