کریم خان زند هر روز برای دادخواهی ستمدیدگان و احقاق حقوق مردم در ارگ شاهی می نشست و به امور مردم رسیدگی میکرد.
یک روز مردک حقه بازی پیش آمد و همین که چشمش به کریم خان افتاد، شروع به های و های گریستن کرد.
کریم خان ابتدا دلجویی از وی به عمل آورد و آنگاه خواسته اش را جویا شد. آن مرد گفت:
من نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کردم تا اینکه روزی خود را به زیارت آرامگاه پدر شما رساندم و برای شفای خود، متوسل ابوی مرحوم شدم. در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که به خواب رفتم! در عالم خواب مردی نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت:
من ابوالوکیل پدر کریم خان هستم

کریم منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مشکین چت روم مشگین چت خیاوچت روم خیاوی مشکین گپ چتروم شهرستان مشکین شهر اردبیل چت اردکلوب سبلان چت ساوالان گپ اپلای به المان و روسیه گلشن فروشگاه اینترنتی اینفوگرافیک و نیوزگرافیک مشاوره حقوقی وکیل دات کام کالای ایرانی خبر کده - خبر جدید معرفی کالا فروشگاهی williamaxb89 home