يک روز زني با لباسهاي کهنه و مندرس و نگاهي مغموم. وارد خواربار ي محله شد و با فروتني از
صاحب مغازه خواست تا کمي خواربار به او بدهد. به نرمي گفت که شوهرش بيمار است و نمي تواند
کار کند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.
داستان کوتاه داستان کوتاه منبع
يک روز زني با لباسهاي کهنه و مندرس و نگاهي مغموم. وارد خواربار ي محله شد و با فروتني از
صاحب مغازه خواست تا کمي خواربار به او بدهد. به نرمي گفت که شوهرش بيمار است و نمي تواند
کار کند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.
درباره این سایت