#تنهایی

 

يک روز زني با لباسهاي کهنه و مندرس و نگاهي مغموم. وارد خواربار ي محله شد و با فروتني از

صاحب مغازه خواست تا کمي خواربار به او بدهد. به نرمي گفت که شوهرش بيمار است و نمي تواند

کار کند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.


داستان کوتاه داستان کوتاه منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

این وبلاگ درمورد بیت کویین و ارزهای الکترونیکی دیگر میباشد تفریحی تصفیه آب سافت واتر در شیراز پاورپوینت های دانش آموزی و دانشجویی rondbaznews عصیان گر اجتماعی VOIP همه چی موجوده