سالها پیش یک پیرزن عارف و وارسته شب هنگام به دهکده ای رسید هوا سرد بود و او سخت گرسنه.
در خانه ای را زد و از آنها پناه خواست.
با بیرحمی او را رد کردند. در خانه دوم را زد و همینطور خانه سوم و چهارم و. هیچ دری به رویش باز
نشد. در تاریکی و سرما با دلی شکسته و رنجور و گرسنه از دهکده خارج شد و کنار جوب آبی زیر درخت
گیلاسی نشست.
داستان کوتاه خانه ,داستان کوتاه منبع
درباره این سایت